در آرزوی مدرسه :

پیرمردی بازنشسته که هم اکنون در تهران ساکن است از دوران کودکی خود در روستا اینگونه تعریف می کند :

  تابستان  سال 42 بود و مدرسه تازه تعطیل شده بود  ، من با مادرم رفته بودیم مدرسه تا تصدیق کلاس ششم دبستانم را بگیریم ، همه نمراتم عالی بودند ، سر از پا نمی شناختم ، برای ششمین بار شاگرد اول شده بودم دوست  داشتم به شهر بروم و درسم را ادامه بدهم ، آرزویم این بود که روزی دانشگاه بروم و دکتر بشوم ،  با شور و شوق به خانه آمدم و منتظر ماندم تا پدرم از سر مزرعه بیاید ، غروب پدر به خانه آمد منتظر نماندم که داخل اتاق بیاید تصدیق کلاس ششم ام را برداشتم و پیشش رفتم و گفتم :« بابا من با نمرات عالی قبول شدم، فردا مرا به شهر ببر تا در دبیرستان اسم بنویسم.» پدر نگاه سردی به من کرد و گفت : « دیگر نیازی نیست به مدرسه بروی ، خواهر هایت دارند بزرگ می شوند و هزینه ما زیاد شده تو باید کمک خرج ما باشی .» شب با پدرم به مسجد  رفتیم  پدرم درمسجد روستا با یک پیرمرد به نام مشهدی رمضان صحبت می کرد در بین صحبت هایش چند بار نام مرا برد ،فهمیدم که درباره  من صحبت می کند ، بعد از ده دقیقه پدرم مرا صدا زد و گفت : «مشهدی رمضان در شهر گرگان دکان دارد ، فردا همراهش برو و در دکانش کار کن » و بعد قرار دادی را نوشت و پدرم و مشهدی رمضان پای آن انگشت زدند، مطابق قرار داد من باید سه سال در دکان مشهدی رمضان کار می کردم و در پایان سه سال او به من سیصد تومان دستمزد می داد و اگر زودتر از سه سال کارم را رها می کردم هیچ حقوقی به من نمی داد ، شب مادرم در حالی که گریه می کرد بقچه لباسم را بست و صبح پشت من آب پاشید و مرا از زیر قرآن رد کرد ، من در حالیکه افسار خر مشهدی رمضان را در دست داشتم به همراه او به سمت گرگان به راه افتادم شب به محله سنگتراشان گرگان رسیدیم و وارد خانه مشهدی رمضان شدیم ، زن مشدی درباره من از او پرسید و مشدی گفت :« این بچه از امروز شاگرد من است ،تو ایوان رختخوابشو پهن کن تا بخوابه .» مشدی با زنش تو پشه بند خوابیدند و من تا صبح از صدای وزوز و نیش پشه ها خوابم سنگین نشد ، صبح زود مشدی مرا صدا زد  و زنش برایم یک لیوان شیر گرم با گولاچ (نان محلی) آورد و  من با اشتها خوردم ، بعد مشدی مرا صدا زد و یک چرخ دستی را با اشاره به من نشان داد وگفت :« من در شهر گرگان پوست گاو جمع می کنم و می فروشم تو باید با این چرخ دستی به در خانه ها و قصابی ها بروی و پوست های گاو را جمع کنی و برای من بیاوری ». چرخ دستی برای من خیلی سنگین بود ، وقتی که آن را از پوست پر کردم وزنش چندین برابر شده بود و کنترلش برای من بسیار سخت بود ، آن زمان داخل شهر گرگان کامیون ها تردد می کردند و من چندین بار با آنها تصادف کردم و حتی یکبار به شدت زخمی شدم ، این کار هر روزم بود ، چهار ماه از آمدنم گذشته بود و من دلتنگ پدر و مادر و خواهرانم شده بودم ، شب ها می رفتم کنار جاده و ساعت ها به راهی که از آنجا آمده بودم خیره می شدم و آرزو می کردم پدر و مادر با خواهرانم از راه بیایند پیشم تا از تنهایی در بیایم ، پس از مدت ها عموی مادرم گذرش به گرگان افتاد و هنگامی که دلتنگی مرا دید ، به مش رمضان گفت : « بهتر است این بچه را بفرستی بره پدر و مادرش را ببینه ». چند روز بعد مشدی مرا به همراه چاروادار ها که از هزارجریب به سمت روستای ما میرفتند گسیل کرد و به آنها سفارش کرد که تا سر جاده روستا مرا همراهی کنند ، مسیر برگشت برای من بسیارکوتاه بود و من به عشق دیدن خانواده گذر زمان را احساس نمی کردم، غروب به سر جاده روستا رسیدم و پیرمرد چاروادار گفت: « پسر جان از همین راه برو تا دوساعت دیگر می رسی . از چاروادارها خداحافظی کردم و به سرعت به سمت خانه راه افتادم ، طوری که نفهمیدم کی به خانه رسیدم ، مادرم در تنورخانه مشغول پختن نان بود در حالیکه از دیدن من جا خورده بود با  مرزه خمیر مرا بغل کرد و بوسید و به من گفت :« برو زیر کرسی تا برات نان داغ بیارم ». پدر در یک گوشه کرسی خوابیده بود و زیر لب در خواب  چیزی می گفت  و خواهر هایم در گوشه دیگر کرسی همدیگر را بغل کرده بودند و خوابشان برده بود ،آتش کرسی داغ بود و پاهایم را که در برف و سرما کرخت شده بود نوازش می کرد ، پس از چند دقیقه مادر با یک سینی چای و لابلو ( نان روغنی محلی ) وارد اتاق شد و از من درباره این چند ماه کارم پرسید من در حالی که از سختی های کارم تعریف می کردم و نان و چای می خوردم از خستگی زیر کرسی خوابم برد ، صبح زود پدرم مرا از خواب بیدار کرد و پس از خوردن صبحانه به من گفت : «بهتره فردا صبح راه بیفتی بری دکان مشدی ». به پدرم گفتم : «من دیگر آنجا نمی روم ، می خواهم درس بخوانم ». پدر گفت : «هزینه زندگی زیاده ،من نمی توانم خرج همه شما را بدهم ،  باید کار کنی ! اگر دکان مشدی نمیری ، برو سر معدن ». روز بعد پدر مرا به همراه یکی از اهالی فرستاد به معدن زغال سنگ تا در تونل کار کنم ، کار در معدن سخت تر از دکان بود ، اما من هر شب می توانستم به خانه بیایم و پیش خانواده ام باشم ، تا چند سال در معدن کار کردم تا اینکه هیجده سالم شد و به سربازی رفتم ، سربازی ام در باغشاه تهران بود و من آنجا راننده گی یاد گرفتم ، پس از پایان سربازی در تهران ماندم ، آن زمان در تهران کار زیاد بود به طوری که من با داشتن تصدیق کلاس ششم ازپنج اداره دولتی دعوت به کار گرفتم و از بین آنها صنایع دفاع  را انتخاب کردم و در کارخانه اسلحه سازی ارتش مشغول کار شدم ، پس از مدتی برای خودم خانه و ماشین خریدم و با دختر دایی ام ازدواج کردم و صاحب چند بچه قد و نیم قد شدم ، حدود بیست سال از کار من در دکان مشد رمضان گذشته بود و من دیگر هیچ خبری از او نداشتم تا اینکه شبی در خواب او را دیدم که کوله باری در پشت دارد و در بیابانی داغ با پای برهنه  پیاده می رود ، مشدی با دیدن من ایستاد و از من خواهش کرد تا کوله بارش را از دوشش بردارم و بر زمین بگذارم ، من کوله بارش را برداشتم . مش رمضان در خواب به من گفت : «من این کوله بار را بیست سال به دوش کشیده ام آیا از من راضی هستی و مرا حلال می کنی ؟» به او گفتم :« من از تو راضی ام و هیچ ناراحتی از تو در دل ندارم .» جمعه آخر هفته به روستا برگشتم و از پدرم پرسیدم : از مشدی رمضان چه خبر ؟ پدرم گفت : «مشدی رمضان چند روز پیش ، شب دوشنبه تمام کرده ،نعشش را مطابق وصیتش به روستا آوردند  و دفن کردند ». فهمیدم که همان شبی بوده که به خوابم آمده بود ، خداوند همه رفتگان خاک را بیامرزد .

ازدواج در کودکی:

       پیرزنی که هم اکنون صاحب هشت فرزند و ده ها نوه و نتیجه است ، خاطره عروسی خود را اینگونه تعریف می کند : من حدود نه سال داشتم که برایم خواستگار آمد ، پدر و مادرم حتی یک کلمه هم درباره ازدواج و عروسی با من صحبت نکردند ، چند روز بود که جوانی را می دیدم که به همراه مادر و خواهرش به خانه ما می آمدند ، از مادرم پرسیدم : آنها اینجا چکار دارند ؟  مادرم گفت : «با تو کاری ندارند ، تو کار بزرگتر ها دخالت نکن» . در شب عروسی رسم بود که زنان فامیل در خانه عروس جمع می شدند و قند می شکستند و من نیز به اتفاق دیگر زنان مشغول شکستن قند شدم ، از مادرم پرسیدم :« مادر این همه قند را برای چه می شکنی ؟» مادرم خنده ای کرد و گفت :« خودت به زودی می فهمی . » روز بعد جشن عروس بران  بر گزار شد و مرا سوار اسب کردند و به خانه داماد بردند ، تازه قضیه را فهمیده بودم ، من که تا آن موقع حتی یک شب هم بیرون از خانه نبودم ،حسابی ترسیده بودم و گریه کنان به خانه آمدم و خودم را در آغوش مادرم انداختم ، دقایقی بعد  داماد دنبال من آمد و مرا در حالی که با یک دست عروسکم را بغل کرده بودم و با دست دیگر دامن مادرم را چنگ زده بودم و به شدت گریه می کردم به دوش گرفت و به  خانه خود برد ، شوهرم خدا بیامرز مرد مهربانی بود ، اصلا به من سخت نمی گرفت ، هر روز مرا سوار بر شانه های خود به سر زمین کشاورزی می برد و غروب پس از پایان کارش به خانه می آورد تا مبادا مادر و خواهرانش در غیاب او مرا اذیت کنند ، سال ها طول کشید تا من راه و رسم زندگی و شیوه خانه داری و شوهر داری را یاد بگیرم و در این مدت او همیشه هوای مرا داشت .

تغییر و تقدیر روزگار:

       در دوره پهلوی به تدریج مدارس نوین در شهر ها و روستا ها ساخته شدند و جای مکتبخانه های قدیمی را که توسط روحانیون اداره می شدند گرفتند و معلمین جوان که در اواخر به آنها سپاهی دانش می گفتند به ریشه کنی بی سوادی در روستا ها می پرداختند ،  در آن دوره خانواده های مذهبی از فرستادن دختران خود به مدارس و دانشگاه ها خود داری می کردند و تحصیل دختران را ناشایست می پنداشتند، پیرزنی روستایی از خاطرات خود در آن دوران اینگونه یاد می کند : در آن زمان در روستای ما روحانی جوانی آمده بود و پدرم که آدمی مذهبی و اهل نماز و روزه و حساب و کتاب  بود ، هر روز به مسجد می رفت و در پای منبر او می نشست ، روحانی از مردم می خواست که از فرستادن دختران خود به مدارس و دانشگاه خود داری کنند و اینکار را فساد می دانست ، پدرم تحت موعظه های او از فرستادن من و خواهرانم به مدرسه خودداری کرد و تنها به برادر کوچکم اجازه داد درس بخواند ، من به عنوان خواهر بزرگتر ، وظیفه داشتم هر روز او را به دوش بگیرم و به مدرسه ببرم ، البته چون خودم علاقه زیادی به یادگیری داشتم پس از رساندن برادرم به مدرسه ، کمی آنجا می ماندم و از پشت در کلاس به صحبت های معلم گوش می دادم ، معلم روستا وقتی شدت علاقه مرا دید از من خواست که بیایم داخل کلاس و بنشینم و من خیلی زود خواندن و نوشتن را یاد گرفتم اما این دزدیده درس خواندن من زیاد طول نکشید ، به زودی یکی از بچه های فضول خبر را به مادرم و او به پدرم گفت و او دیگر اجازه نداد به مدرسه بروم و خودش برادرم را به مدرسه می برد ، سال ها از این قضیه گذشت و برادرم پس از گرفتن دیپلم به سربازی رفت من هم ازدواج کردم و به خانه شوهر رفتم ، روحانی ده ما نیز سال ها پیش رفته بود و کسی از او خبر نداشت ، تا اینکه روزی فرزندم بیمار شد و او را به بیمارستان سمنان بردم ، دربیمارستان خانم دکتر جوانی به بالین دخترم آمد ، وقتی که فامیل او را از پرستار ها پرسیدم ، دیدم که فامیلی اش با فامیلی روحانی ده مان یکی است ، از او پرسیدم آیا با هم نسبتی دارند ؟ خانم دکتر گفت : « او پدرم است .» با تعجب از او پرسیدم : «چطور پدرت به تو اجازه داده درس بخوانی ؟» خانم دکتر گفت : «پدرم اجازه نداد ، این مادرم بود که مرا به مدرسه فرستاد ، هنگامیکه پدرم در روستا ها به موعظه مشغول بود ، مادرم دور از چشم او مرا به مدرسه فرستاد و من پس از گرفتن دیپلم بر خلاف میل پدرم به دانشگاه رفتم و در رشته پزشکی ادامه تحصیل دادم ، البته پدرم الآن نظرش عوض شده و معتقد است که دختران هم باید مانند پسران درس بخوانند» .

انشای مدرسه :

     یکی از پزشکان سرشناس شهر از خاطرات تحصیل خود در دبستان روستا این گونه یاد می کند : در دوره ما همه معلمین روستا خانم بودند ، آنها صبح با اتوموبیل از شهر به روستا می آمدند و بعد از ظهر بر میگشتند ، تنبیه کردن دانش آموزان خاطی کاری رایج و همیشگی بود ، هنگامیکه در کلاس دوم دبستان بودم معلم از من خواست که یک انشاء درباره پاییز بنویسم و من در تنها دفتر کاهی ام در چند ستر با خطی خوش فصل پاییز را وصف کردم ،  پس از خواندن انشاء در سر کلاس ، خانم معلم گفت :« راستش را بگو ، چه کسی این انشا را نوشته است ؟» من گفتم : «به خدا خانم معلم کسی ننوشته ،خودم نوشتم ». خانم معلم گفت : «این انشاء تو نیست ، راستش را بگو و گرنه تنبیه می شی ». من با گریه گفتم خودم نوشتم و التماس کردم که مرا کتک نزند ، خانم معلم  گفت :« باشه تو را کتک نمیزنم ، اما بیا دم درب کلاس روی یک پا بایست» . من در حالی که سطل آشغال کلاس را با دست هایم بلند کرده بودم ، دم در کلاس یک پایی تا آخر ساعت ایستادم ، در پایان کلاس خانم گفت : « فردا پدرت را می آری مدرسه ». من شب به پدرم گفتم و پدرم صبح سوار خر سفیدمان شد و به مدرسه آمد ، خرش را در حیاط مدرسه به درخت بیدی بست ، زنگ تفریح بود و همه بچه ها دور پدرم و خرش جمع شده بودند و از برگ درخت می کندند و به خر می دادند، پس از مدتی معلم ها هم به آنها اضافه شدند ، پدرم از من پرسید : «معلمت کدام است ؟» من با انگشت او را نشان دادم ، پدرم پیش خانم معلم رفت و پس از سلام و احوالپرسی از او پرسید : « با من کاری داشتید ؟ » خانم معلم که همچنان داشت به خر نگاه می کرد به پدرم گفت :« انشاء دیروز پسرت را چه کسی برایش نوشته است ؟» پدرم گفت : « خودش نوشته ، من و مادرش سواد نداریم که بهش کمک کنیم» . خانم معلم مرا صدا زد و مرا بوسید و به پدرم گفت :« قدر پسرت را بدان ، قلم شیوایی داره ، او در آینده آدم مهمی میشه» .