قحطی جنگ جهانی دوم :

     در زمان جنگ جهانی دوم پس از اشغال ایران توسط دول روس و انگلیس ، قحطی گسترده ای در قومس اتفاق افتاد به گونه ای که ارزاق به ندرت یافت می شد و بسیاری از روستاییان قومس به روستا های مازندران کوچ کردند ، چرا که قحطی به آنجا نرسیده بود ، بی بی مریم یکی از این روستاییان بود که در زمان کودکی به همراه خانواده اش به یکی از روستا های هزار جریب به نام کچف محله رفته بود وی از خاطرات آن دوران این گونه یاد می کند : مردم هزار جریب بسیار مهربان و غریب دوست بودند ، ما هر روز به همراه دختران روستا به جنگل می رفتیم و دختران ضمن خواندن ترانه های محلی مشغول جمع آوری گل گاو زبان می شدند ، غروب هر کدام مان با کوله ای پر از گل به روستا بر می گشتیم  ، من با مادر و خواهر کوچکم صدیقه  که پنج سالش بود و دو برادرم که یکی یک سال و دیگری دوسال داشت تنها در کلبه ای در روستا زندگی می کردیم  ، پدرم چند روز بود که برای شالی درو به بیرون از روستا رفته بود و هنوز برنگشته بود ، خواهرم به شدت تب داشت و سرفه می کرد ، مادرم از من خواست که خواهرم را به مریض خانه ببرم من هشت سال داشتم و از همه خواهر و برادرانم بزرگتر بودم ،خواهرم را به دوش گرفتم و تنها در جنگل به سمت شهر راه افتادم ،در راه صدای زوزه گرگ ها شنیده می شد، خواهرم چند بار سرش را از روی شانه ام برداشت و با ترس گفت : « آبجی این صدای چیه ؟» من به او گفتم : «چیزی نیست ، بگیر بخواب .» نزدیک غروب به شهر رسیدم و فورا خواهرم را  به مریضخانه بردم ، تنها دکتر مریضخانه که با دیدن من در آن موقع روز حسابی شگفت زده شده بود خواهرم را از دوشم برداشت و روی تخت خواباند و نبضش را گرفت و  دید نبضش نمی زند و بدنش سرد شده ، به من گفت :«خواهرت چند ساعتست که مرده ، شب را همین جا بخواب صبح برو ، شب تو جنگل خطرناکه . » من شب کنار خواهرم روی تخت خوابیدم و صبح جسد خواهرم را به دوش گرفتم و به روستا برگشتم و خواهرم را به کمک اهالی روستا دفن کردیم .»

طایفه باصری در کومش

      باصری ها (باصوری ها ) عشایر مهاجر فارس بودند که در اواخر دوره قاجار به قومس آمدند، شغل اکثر آنها راهزنی بود و مردم شهر و روستا از آنها ترس داشتند ، آنها با دادن حواله به دهقانان مالداران و کسبه از آنها باج می گرفتند ، استاد محمد حسینی در کتاب : طایفه باصری در کومش ، درباره یاغیگری های آنها مفصل توضیح داده است که به ذکر یک نمونه از آن اکتفا می کنیم : گروهی از باصوری ها به ریاست علی میرزا باصوری به حاح حسن لطفی که از ملاکین روستای صلح آباد دامغان بود حواله می دهند که پرداخت کند اما حاج حسن حواله را پشت گوش می اندازد و پرداخت نمی کند ، باصوری ها خشمگین می شوند و با تفنگ به خانه او می روند ، حاج حسن که زیر کرسی نشسته بود با دیدن باصوری ها فورا ساعت نقره خود را زیر خاکسترها ی کرسی پنهان می کند ، باصوری ها او را از زیر کرسی بیرون می کشند و از وی می خواهند که حواله را نقد کند ولی حاج حسن می گوید  : چیزی ندارد که به آنها بدهد ، باصوری ها روی صورت او سه داغ می زنند و سرش را زیر آب داغ سماور می گیرند تا جای پول هایش را نشان بدهد اما حاج حسن مقاومت می کند و به باصوری ها چیزی نمی دهد ناچار باصوری ها با برداشتن مقداری گندم او را رها می کنند ، پس از مدتها که علی میرزا باصوری در یک درگیری به دست مردم روستای رشم کشته می شود ، فردی به نام محمد رضایی نقل می کند که: روزی گذار ما به روستای صلح آباد افتاد و برای خر هایمان کاه خواستیم ، یکی از فامیلهای حاح حسن گفت : خالو کاه نداریم که به خرهایت بدهیم ،چون از قضیه شکنجه حاج حسن خبر داشتم ، پیشش رفتم و به دروغ به او گفتم که : «علی میرزای باصوری را ما کشتیم ،اما ایکاش او را نمی کشتیم تا باز تو را با آبجوش می سوزاند و داغ روی پیشانیت می گذاشت .» ،  حاج حسن از حرف ماخیلی خوشش آمد و ما را به خانه دعوت کرد و چای و ناهار مان داد و صد من گندم هم به ما داد و ما خوشحال از آنجا رفتیم ،  در حالی که من در کشتن علی میرزا هیچ نقشی نداشتم .

مشدی پروری :

محسن احمدی مشهور به مشدی پروری از یاغیان و راهزنان اوایل دوره رضا شاه است که بیشتر مناطق  کوهستانی سنگسر ، پرور و سرخگریوه جولانگاه او بود ، مشدی در بین مردم کوهستان معروف و محبوب بود و مردم روستایی اشعار زیادی در وصف وی سروده اند ، آنچه که باعث علاقه مردم به او بوده خصلت جوانمردی وی است که گفته می شود وی از مالداران و ثروتمندان می دزدیده و به فقرا و نیازمندان می بخشیده  است ، آقای محمد رضا گودرزی در کتاب پرور دیار فراموش شده از زبان استاد چراغعلی اعظمی سنگسری که در نوجوانی مشدی را دیده بود ، می نویسد :« صبح یکی از روز ها ناگهان هیاهویی در ایل بر پا شد ، گفتند که مشدی و تفنگدارانش ایل را محاصره کرده اند ، هراس عجیبی بر همه و به خصوص سران ایل و صاحبان رمه های بزرگ مستولی شد ، میان مشدی و یکی از رمه داران سنگسری که آن روز در میان ایل بود خصومتی وجود داشت و مشدی قصد تصفیه حساب با او را داشت ،این را بعدا فهمیدم ، من با تیرو کمانی در دست از سیاه چادر بیرون آمدم و به تماشای اطرافم پرداختم ، چادر های در دره هایی میان کوه های سر به فلک کشیده برافراشته بود ، تفنگچی های مشدی در شکاف کوه سنگر گرفته بودند ، لحظاتی گذشت و مشدی با چند تفنگچی از دور پیدا شد ، تنی چند از مردان ایل به استقبال او رفتند و به زودی در نقطه باصفایی کنار آب و و زیر درخت فرشی گستردند و مشدی با تنی ازهمراهانش با آنها گفتگو کردند ، تعدادی از تفنگچی های مشدی دورادور مراقب همه جا بودند ، یکی از آنها چون تیر و کمان را دست من دید به شوخی به من گفت : اگر بتوانی سر آن کلاغ را که روی درخت نشسته است با تیر و کمانت بزنی می توانی جزو تفنگچی های مشدی بشوی . پس از مدتی ریش سفیدان ایل ، مشدی و آن رمه دار سنگسری را با هم آشتی دادند و راهزنان پس از خوردن ناهار راهی شدند و در دل کوه ناپدید شدند» .

ماست موقر السلطنه :

    موقر السلطنه داماد ناصرالدین شاه و حاکم سمنان بوده ، مردم سمنان از او به عنوان حاکمی دادگر یاد می کنند که همواره  به فکر رفاه رعیت بوده و چون در آن زمان خوراک اکثر اهالی نان و ماست بوده به بقال ها توصیه می کرده که ماست را گران به کسی نفروشند و برای آن نرخی معین تعیین کرده بود، بازاری های سمنان نقل می کنند : روزی موقرالسلطنه در بازار سمنان پیرزنی را میبیند که کاسه ای ماست در دست دارد و ماست آنقدر شل است که بیشتر به شیر میخورد تا ماست ، موقر السطنه قدری از ماست پیرزن میچشد و میبیند که بسیار ترش است از او می پرسد پیرزن این ماست را از کجا خریدی ، پیرزن نشان کاسبی را به نام محمد علی بقال  می دهد موقر السلطنه با لباسی کهنه و ناشناس به در دکان بقالی می رود و از او می خواهد که کاسه ای ماست به او بدهد ، بقال می پرسد چه نوع ماستی می خواهی ؟ موقر السلطنه می گوید مگر چند جور ماست داری ؟ بقال می گوید :« دو جور ، ماست شیرین و سفت داریم که جلوی در بقالی است و گران است و مخصوص اعیان و ثروتمندان است و  یک نوع ماست دیگر که ماست موقرالسطنه است و ترش و ارزان است .» موقر السطنه کاسه اش را به بقال می دهد و از او می خواهد که در آن ماست موقرالسلطنه بریزد ، بقال به پستوی مغازه می رود و با کاسه ای پر از ماست بر می گردد ، موقر السلطنه قدری از ماست می چشد و می بیند که شبیه دوغ ترش است تا ماست ،از بقال می پرسد :«چرا این ماست اینقدر ترش است ؟ » بقال با پوزخند می گوید : « ماست موقرالسطنه بهترین ماست سمنان است ،چند خاصیت دارد ، هم ارزان است ، هم ماست است و هم سرکه. » موقر السطنه   فورا به دارالحکومه بر می گردد وگروهی از گماشتگان خود را به سراغ بقال می فرستد و دستور می دهد که ماست های ترشش را به تنبانش (شلوارش) بریزند و آنقدر او را در بازار سمنان بگردانند تا آب و کره از ماست جدا شود ، و اینکه امروزه در مثل می گویند که: ماست هایشان را کیسه کردند در اشاره به این داستان است . البته این داستان درباره دیگر شخصیت های ایرانی نظیر : امیر کبیر و رضا شاه نیز نقل شده است .

مهمان نوازی روستاییان :

    مرحوم محمد علی طاهریا نمونه از مهمان نوازی چوپانان روستای قوشه اشاره کرده است که از زبان ایشان نقل می کنیم : عده ای از چوپانان قوشه در مکانی به نام صیدوا از مراتع جنوب مازندران  چادر زده بودند و ما به سبب آشنایی قبلی که با آنها داشتیم به همراه خانواده خود ، مهمان خانواده مشهدی محمد عرب که یکی از آنان بود شدیم ، مشهدی محمد  به همراه زن و دو دختر کوچکش سیاه چادری بر پا کرده بودند و مشغول استراحت بودند که ما وارد شدیم ، مشهدی محمد با دیدن من ، مرا در آغوش گرفت و فورا  برای ما گوسفندی سر برید و زنش با آن برای ما ناهاری مفصل درست کرد ، هنگام صرف ناهار دو دختر مشهدی محمد از رختخواب بلند نشدند آنها به شدت سرفه می کردند و بیماری سختی داشتند  از مرد چوپان درخواست کردم که دختر هایش را به مریضخانه سمنان ببرد ، با اصرار ما قبول کرد و زنش را راهی کرد تا دختر ها را سوار الاغ کند و به سمنان ببرد ، بعد از سه روز زن تنها برگشت از او پرسیدیم: دختر ها چه شدند؟ گفت :« حالشان خوب شده ، منزل عمویشان در سمنان ماندند ،چند روز دیگر میریم دنبالشان ». چند ماه بعد فهمیدیم که دخترها مشهدی محمد قبل از رسیدن به مریضخانه مرده بودند و مرد و زن چوپان برای اینکه ما ناراحت نشویم این خبر را از ما پنهان کرده بودند .

 گدایان سرباز :

        بعد از فوت سپهسالار ، پسر بزرگش نصرت الله میرزا ملقب به امیر اعظم حاکم قومس شد ، در زمان وی دو فوج سرباز سهم قومس بود که می بایست در خدمت امیر اعظم باشند و جیره و مواجب این دو فوج سرباز از دارالحکومه تهران تامین می شد ، در آن زمان مظفرالدین شاه به سفر فرنگ رفته بود و شعاع السلطنه حاکم تهران ، امنیت پایتخت را به امیر اعظم واگذار کرده بود و امیر اعظم با سربازان خود از شاهرود ،دامغان و سمنان به سمت تهران حرکت کرد ، اما بسیاری از سربازان امیر اعظم تنها نامشان جزء لیست بود و خودشان غایب بودند ، هنگامی که امیر به تهران رسید برای گرفتن حواله تفنگ و جیره و مواجب سربازان خود به دارالحکومه رفت و چون تعدادی از سربازان غایب بودند برخی از گدایان تهران را جمع کرد و به آن ها نفری یک قرآن (واحد پول)داد تا خود را به جای سرباز جا بزنند و با نشان دادن مهر سربازان غایب ، جیره و تفنگ دریافت کنند و این جیره سربازان غایب را امیر برای خود برداشت و گدایان هم که از کاسبی روزانه خود راضی بودند به کسب و کار روزانه خود برگشتند . البته  این شیوه کلاه برداری در بین فوج های شهرهای دیگر نیز انجام می شده و مختص امیر اعظم  نبوده است .