خاطراتی از روستاهای قومس : بخش 2
راهزن مغرور
در اواخر دوره قاجار به دلیل نبود قدرت سیاسی متمرکز ،کشور در هرج و مرج فرو رفته بود ، ایران در این دوره بهشت راهزنان و سر گردنه بگیران بود که در همه شهر ها و روستا ها برای خود نوکر و نوچه داشتند و هیچ کس بدون باج سبیل نمی توانست بی خطر از آنها بگذرد ، مرحوم محمد علی طاهریا داستان برخی از این راهزنان را در کتاب خود بیان کرده که در اینجا داستان یاغی گری حمزه سمنانی را از زبان ایشان بیان می کنیم : حمزه در سمنان یک تفنگ بدون گلنگدن تهیه کرده بود و برای آنکه مردم نفهمند تفنگش گلنگدن ندارد ، دستمالی بزرگ روی محل گلنگدن بسته بود و در شهر و آبادی ها علنی دزدی می کرد و باج می گرفت ، یک روز در میدان سمنان یک سنگسری را دید که کلیچه نو و قشنگی پوشیده بود ، پیش آن مرد رفت و گفت : «کلیچه به این خوبی را مرد باید بپوشد نه نامرد ». دستور داد آن را از تنش در بیاورد و به او بدهد ، سنگسری بیچاره از ترس لباسش را به او داد ، و گفت : «من مدتی است که به دنبال یک مرد می گردم که نوکرش شوم ،حالا آن مرد را پیدا کرده ام ، اگر قبول می کنی توبره کش تو می شوم .» حمزه هم قبول کرد ، چند شب بعد حمزه و آن سنگسری برای دزدی به احمد آباد در یک فرسخی شرق سمنان رفتند ، حمزه به سنگسری دستور داد که پاشنه درب انباری را از جا در بیاورد ، سنگسری کمی زور زد و گفت که : « زورم نمی رسد .» حمزه به او گفت :« بلند شو که این کار کار مردهاست و نه کار مثل تو نامردی .» سپس خم شد تا پاشنه را از جا در بیاورد ، سنگسری از موقعیت استفاده کرد و با چوب کلفت و بزرگی که در دست داشت محکم به سر حمزه زد ، حمزه بیهوش شد و سنگسری دست و پای او را بست و روستا ییان را که دل پری از حمزه داشتند خبر کرد و او را به شهر سمنان آوردند و با طنابی که به پایش بسته بودند بر روی زمین می کشیدند و هر کس که می رسید با سنگ و چوب ضربه ای به او می زد تا جانش بالا آمد .
هنگامی که دزد به کاهدان می زند
پیرمردی روستایی که حتی دیگر نای حرف زدن نداشت از دوران جوانی و یاغیگری خود این گونه تعریف می کرد : در اواخر دوره احمد شاه من و چند تا از جوانای روستا تصمیم گرفتیم که یک داردسته یاغی تشکیل دهیم ، از طرفی چون پول خرید تفنگ نداشتیم و همچنین نمیخواستیم به کسی صدمه بزنیم ، یک تفنگ چوبی درست کردیم و سر گذرگاه اصلی روستا منتظر ایستادیم تا مسافران و چارواداران از راه برسند ، خیلی زود یک چاروادار از راه رسیدند بار خرش قند و چای بود ، آن را ازش گرفتیم ، و روانه اش کردیم ، پس از مدتی پیرمردی سوار بر الاغ نزدیک شد ، جلویش را گرفتم و گفتم :« عمو بارت چیه ؟ پیرمرد که از ترس زبانش بند آمده بود گفت : من چاروادار نیستم من روضه خوان روستای تزره ام و باری ندارم ، به او گفتم که پول چقدر داری ؟ پیرمرد من و من کنان گفت : من تازه به روستا رفته ام و کسی هنوز پولی به من نداده که به شما بدم ، رفیقم گفت: ولش کن ، بزار بره ،پیرمرده گناه داره ، گفتم : نه هر کس از اینجا میره باید به ما باج بده ، به پیرمرد گفتم : پیرمرد تو که پول نداری که به ما بدی ، پیاده شو و بجایش برای ما یک مجلس روضه بخوان ، پیرمرد از الاغش پیاده شد و ما با پالان خر برایش یک منبر درست کردیم و پیرمرد رفت روی منبر و برای ما روضه خواند ،روزه اش که تمام شد به او گفتم پیرمرد : روضه ات گریه آور نبود یک روضه دیگر برای ما بخوان ، پیرمرد از ترسش دوباره شروع به خواندن روضه کرد ، پس از چند ساعت اذیت کردن پیرمرد به او چای و قلیلان تعارف کردیم ، پیرمرد گفت : چای و قلیان نمی خواهم فقط من را ول کنید تا برم . با آمدن یک چاروادار دیگر ما پیرمرد را رها کردیم و مشغول خالی کردن بار چاروادار شدیم ؛ مدت ها از این قضیه گذشت و من دیگر دزدی را کنار گذاشته بودم و ازدواج کرده و کسب و کاری برای خود راه انداخته بودم ،تا اینکه یک روز برای مراسم ختم به مسجد روستا رفتم ، ناگهان دیدم که همان پیرمرد روضه خوان ، مداح مسجده ، سرم را به زیر انداختم تا منو نبینه، اما پیرمرد با یک نگاه منو شناخت و با اشاره به من خطاب به جمعیت گفت : «بعضی از آدمها مثل این آقا از جنس چوب انجیرند همانطور که چوب انجیر در آتش فس فس می کنه ،اینها هم در آتش جهنم فس فس می کنند .» مجلس که تمام شد ،رفتم سراغ پیرمرد و گفتم: من رو حلال کن من آن موقع جوان و جاهل بودم و نفهمی کردم ، پیرمرد گفت : «هر چند خیلی از دستت ناراحتم اما تو رو به خاطر جدت می بخشم» .
حمله ترکمن ها :
ترکمن ها در گذشته اکثرا مسلح و جنگجوبودند و گاه از کوههای البرز می گذشتند و در روستاهای دامغان و شاهرود به قتل و غارت اموال مردم دست می زدند و حتی از دزدیدن زنان و کودکان نیز اباء نمی کردند طوری که یکی از روستاییان حسین آباد کالپوش از دزدیدن عمه کوچک خود توسط ترکمن ها صحبت می کرد که پس از سالها جستجو ، سر انجام او رادر یکی از دهات قوچان پیدا می کنند و وقتی قضیه را پی گیری می کنند ، میفهمند که ترکمن ها او را به مبلغی ناچیز به روستاییان فروخته اند و این دختر در این روستا بزرگ شده بود و حالا صاحب چند فرزند بود و هیچ خاطره ای از قوم و خویش اش نداشت ؛ پیرمردی روستایی که مردم او را شیخ عباس می نامیدند، درباره قتل و غارت ترکمن ها اینگونه نقل می کند : ترکمن ها گاه و بیگاه به روستای ما حمله می کردند ، جوانان روستا به نوبت بر روی باروی قلعه نگهبانی می دادند تا با نزدیک شدن آنها به ما خبر بدهند ، تا درب قلعه را ببندیم ، ترکمن ها هنگامیکه نمیتوانستند وارد قلعه شوند به سراغ باغ ها و مزارع مردم می رفتند ، یک بار در فصل انگور آنها وارد تاکستان ها شدند و درختان انگور را از تنه بریدند و ریختند کنار جوی آب و تا چند روز با اسب هایشان مشغول خوردن انگور بودند ، در روستا جوانی بود به نام کریم بیک که بسیار دلیر و نترس بود ، یکبار که ترکمن ها نزدیک روستا شدند کریم بیک سوار اسب شد و با نیزه بلندی به آنها حمله کرد و ساعتی بعد جسد دو مرد ترکمن را با خود به روستا آورد ، ترکمن ها از آن پس تا مدتها دیگر جرئت حمله به روستا را نداشتند ، تا اینکه در زمان امیر اعظم غائله ترکمن ها خوابید او برای آوردن سر هر ترکمن پنجاه تومان جایزه تعیین کرده بود و همین باعث شد که ترکمن ها دست از یاغیگری بردارند .
خاطره سربازی
پیرمردی روستایی از خاطرات دوران سربازی خود در باغشاه تهران نقل اینگونه می کرد : من در باغشاه تهران انباردار بودم ، و کاملا مواظب بودم که جنسی کم نشود ، یکبار موقع تحویل پیت های روغن درب یکی از پیت ها کنده شد و من با تعجب دیدم که به جای روغن درون پیت آب است ، درب چند پیت دیگر را هم باز کردم ،دیدم یکی در میان توی پیت ها آب ریخته اند ، قضیه را به سرگروهبان گفتم ، صورتش سرخ و سفید شد و مرا به اتاق فرماندهی سرباز خانه فرستاد ، افسر نگهبان به من گفت:« پسرجان در کاری که به تو مربوط نیست دیگر دخالت نکن ! اینجا باید چشم ها و گوش هایت بسته باشند ، شتر دیدی ندیدی» ، تازه فهمیدم که سرگروهبان و سرهنگ دست شان با هم یکیه وآنها باهمکاری هم پیت های روغن آشپزخانه را می دزدند و در آمدش را بین هم تقسیم می کنند ، روز بعد سرهنگ مرا دوباره صدا زد و گفت :« بهتره که دیگر توی انبار کار نکنی تو جوان صادقی هستی برو به منزل من و آنجا کار کن »، در حیاط منزل سرهنگ تلی از هیزم بود ، سرهنگ تبری به من داد و گفت :« با این تبر هیزم ها را خرد کن تا به آشپزخانه ببرم » تا غروب همه هیزم ها را خرد کردم ، سرهنگ از کار من بسیار خشنود شد و به من درجه سرجوخه گی داد و گفت: « این هیزم ها را کارگرای من چند روز خرد می کردند اما تو یکروزه همه را خرد کردی ،دیگر اینجا کار نداری ، فردا برای سرباز گیری برو به دهات زنجان » صبح زود من به اتفاق دوسرباز راهی زنجان شدم و به سراغ جوانانی رفتیم که به سن سربازی رسیده بودند ، یکی از جوانان به لهجه ترکی گفت : «آنام اولوپ ده ». یعنی: ننه ام مرده ، ناچار اورا رها کردیم ، سال دیگر که رفتیم او را برای سربازی بیاوریم دوباره گفت :« آنام اولوپ ده» فکر کردیم دروغ میگه ، اما پس از پرس و جو متوجه شدیم راست میگه ، در آن روستا هم به مادر و هم به مادر بزرگ آنا میگفتند وآن جوان پارسال مادربزرگش فوت کرده بود و امسال مادرش ، ناچار دوباره او را آزاد کردیم تا بره .
گامی برای گرد آوری فرهنگ عامیانه شهر ستان دامغان برای حفظ آن و همچنین بهره برداری از واژگان آن برای سره سازی زبان پارسی .
