زندگی ساده و بی پیلایش روستانشینان در گذشته با امروز قابل مقایسه نیست ، مردمان ساده می خوردند ، ساده می خوابیدند ، ساده فکر می کردند و ساده می زیستند، سادگی نماد گذشته بود ، با ماشینی شدن روستا همه چیز ماشینی شد حتی فکر مردم ، و دیگر از آن سادگی و صفا در روستا ها خبری نیست تنها خاطراتی از آن دوران در ذهن جوانان دیروز باقی مانده که گاه گاه برای فرزندان و نوه هایشان بازگو میکنند ، اما نسل جدید نمیتواند با این خاطرات ارتباط برقرار کند چرا که دنیایی که او تجربه میکند دنیایی دیگر است که هر لحظه در حال نو شدن است و با دنیای پدرانشان متفاوت است ،اما نسل نو باید این حقیقت را بپذیرد که گذشته چراغ راه آینده است ، گاهی باید به گذشته  سفر کرد و با گذشتگان زندگی کرد تا آینده را بهتر دید ، ذکر این خاطرات پلی است  بین شکاف نسل ها که نسل نو را با نسل قدیم پیوند می دهد .

 

کشته شدن آقا خان و امیر اعظم :

      امیر اعظم از نوادگان فتحعلی شاه قاجار بود که در اواخر دوره قاجار حاکم قومس شد ، وی در سن جوانی به دست سرکرده سواران خودبه قتل رسید ، قتل امیر اعظم تاریخ ایران را تغییر داد ،برخی از مورخین می گویند: که اگر امیر اعظم کشته نمی شد پس از محمد علی شاه پادشاه ایران می شد و  چون شاهی نوگرا و نیز مستبد و دلیر بود حکومت قاجاریه با وجود او منقرض نمی شد ، سرکرده سوار امیر اعظم  و قاتل اوشجاع لشکر نام داشت که به همراه برادرش آقاخان در خدمت امیر اعظم بودند ، یکی از پیران روستای گز داستان کشته شدن آقا خان و  امیر اعظم را اینگونه نقل می کند : امیر اعظم به شکار علاقه بسیاری داشت برای همین به شجاع لشکر و برادرش آقا خان می گوید که مقدمات شکار را فراهم کنند ، امیر اعظم ، شجاع لشکر و آقاخان صبح به روستای گز می آیند و ارازوردی در گز به آنها می پیوندد ، ارازوردی تیر اندازی ماهر بود و  در جنگها بهترین سرباز و فرمانده به شمار می رفت ، آنها از روستای گز وارد قلعه روستای طاق می شوند و پس از اندکی استراحت در منزل کدخدای روستا به طرف آبادی سورند که در شمال روستاست به راه می افتند ، در سورند کمی استراحت می کنند وسپس به شکارگاه شمال سورند می روند ، ناگهان چشم امیر به دسته ای قوچ می افتد که از دامنه کوه پایین می آیند ، امیر صبر می کند که نزدیک شوند سپس تفنگ سرپرش را از خورجین اسب بیرون  میکشد تا نشانه بگیرد ، اما ماشه تفنگ به نخ خورجین گیر میکند و صدای شلیک تفنگ در کوه می پیچد لحظاتی بعد بدن خون آلود آقاخان که درست جلوی اسب امیر ایستاده بود  بر زمین می افتد ، امیر اعظم که شوکه شده بود به شجاع لشکر می گوید : «تفنگ خود به خود در رفت » و شجاع لشکر در جوابش می گوید :« بله قربان ، درست می فرمایید.» ، این منطقه را امروزه قتلگاه آقاخان می نامند ، پس از انجام مراسم کفن و دفن ، شجاع لشکر به دنبال فرصتی برای انتقام بود ، و این فرصت خیلی زود پیش آمد ، امیر اعظم پس از چند هفته از شاهرود به باغ ویلایی خود در عباس آباد دامغان رفت و مشغول عیش ونوش شد ، غافل از اینکه امیر اعظم و اراز وردی در پشت درختان باغ کمین کرده اند ، اولین گلوله را ارازوردی زد و گلوله مستقیم به پیشانی امیر برخورد خدمتکاران به سمت امیر دویدند اما دیگر کار از کار گذشته بود ، شجاع لشکر ارازوردی پس از مدت ها فرار و گریز سرانجام با خدعه و نیرنگ ژاندارم هایی که با قرآن سوگند خورده بودند که در صورت تسلیم شدن آنها را به استخدام ژاندارمری در می آورند ، تسلیم شدند ، و مدتی بعد ژاندارم ها آنها را در یک مجلس شبانه از پشت با تیر زدند و کشتند .

 

ننجان حیفو

     آقای مسنی که امروزه یک فروشنده لوازم برقی در بازار دامغان است خاطره جالبی از مادر بزرگ خود داشت که برای ما  تعریف کرد : ما در یک خانه گلی در یکی از روستاهای کویری دامغان زندگی می کردیم ، خانواده پرجمعیتی داشتیم ، هشت بچه قد و نیم قد به همراه پدر ، مادر و مادربزرگ پیرمان خانواده ما را تشکیل می داد ، ما  مادر بزرگمان را ننجان صدا می زدیم ، البته ما هم مثل بقیه مردم دو تا ننجان داشتیم : یکی ننجان مادری که با بابجانمان ( پدربزرگ) تنها زندگی می کرد و  دیگری ننجان پدری که با ما زندگی می کرد ، ما به ننجان مادری ننجان پسته ای می گفتیم چون هر وقت به خانه اش می رفتیم یک مشت پسته به همه ما می داد  و با اینکه سالهاست عمرشو به شما داده مزه آن پسته ها هنوز زیر دندانمان باقی مانده ، به ننجان پدری مان هم ننجان حیفو می گفتیم ، علت این نامگزاری این بود که یک روز همه اعضای خانواده برای جمع کردن محصول گندم به مزرعه رفته بودیم و ننجان در خانه ماند که برای ما ناهار درست کند ، ننجان آبگوشت بار گذاشت و ظهر همه خسته ، کوفته و گرسنه از سر زمین با شوق و ذوق به خانه آمدیم و منتظر بودیم تا غذا آماده شود ، عاقبت انتظار ها به سر رسید و ننجان غذا را آورد اما با خوردن اولین قاشق دیدیم که غذا خیلی شور شده و اصلا قابل خوردن نیست ، پدرم از ننجان پرسید چرا اینقدر به غذا نمک زدی ؟ ننجان گفت : لعاب برنج های مانده را حیفم آمد که دور بریزم ریختم تو غذا ؛ ما آن روز سر سفره حسابی به این کار ننجان خندیدیم و از آن روز او را ننجان حیفو صدا می کردیم( البته بین خودمان) ، اما بعدا پدرم گفت که :«  مادربزرگ زندگی سختی در گذشته داشته و با قناعت ما را بزرگ کرده و اسراف کردن در نزد قدیمی ها بسیار ناپسند بوده ، باید آنها را درک کنید و به آنها احترا بگذارید».

 

خانم مدیر :

       آقای محترمی که امروزه صاحب یک چاپخانه بزرگ در تهران است از خاطرات تحصیل خود در دبستان روستا اینگونه تعریف می میکند : مدرسه ما در روستا یک خانه قدیمی بود که کدخدا آن را  به اداره فرهنگ واگذار کرده بود ، معلم ما خانمی بود که هر روز با دوچرخه از یکی از آبادی های اطراف به روستا می آمد و به ما درس می داد ، فاصله خانه ایشان تا روستا حدود دو کیلومتر بود و بچه ها هر روز دعا می کردند که دوچرخه اش پنچر شود و یا بلایی سرش بیاید تا مدرسه تعطیل شود ، ما به خانم معلم ، خانم مدیر می گفتیم ، چون در حقیقت هم مدیر مدرسه بود و هم معلم ،البته ایشان در کارشان بسیار جدی بودند و همه بچه ها ازش حساب می بردند ، هر روز یکی از بچه ها را مامور می کرد تا به خانه یکایک دانش آموزان سر بزند و از اولیا بپرسد که آیا تکالیفشان را انجام داده اند ؟ و آیا نمازشان را خوانده اند یا خیر؟ ،  در آن دوران به بچه ها تغذیه میدادند ، یادم است که سه روز رفته بودم مشهد و موقعی که به مدرسه برگشتم خانم معلم تغذیه سه روز من را که سه بسته بیسکویت بود یک جا به من داد و من خیلی خوشحال شدم اما پس از آن از من خواست تا یک پایی تا آخر ساعت دم کلاس بایستم چون بدون اطلاع او مشهد رفته بودم ، البته من هم بعدا به تلافی اینکار باد دوچرخه اش را خالی کردم و او پیاده به خانه رفت ، امیدوارم خدا از سر تقصیراتمان بگذره ، بچه بودیم دیگه ، خدایش بیامرزه ، هر چی که امروز دارم از آن دورانه .

 

شالی درو :

     پیرمردی روستایی از خاطرات دروی شالی خود در ترکمن صحرا اینگونه یاد می کند : در گذشته مردم کویر خیلی فقیر بودند و کمبود کار آنها را وادار می کرد که به روستا های شمال بروند ، در روستا های شمال کارهای زیادی برای انجام دادن بود ، برخی چاروادار بودند ، چاروادارن بازرگانان خرده پایی بودند که مایحتاج روستاییان شمال را تامین می کردند ، معاملات به صورت پایا پای برگزار می شد ،آنها با دادن قند و شکر و چای به روستاییان هزار جریب از آنها : کشک ،پوست ، پشم ، تخم مرغ و ... می گرفتند ؛ مردم هزار جریب به کویری ها کومشی می گفتند و ما را کومشی عمو صدا می زدند ، یکی از کارهایی که ما در آن دوره انجام می دادیم درو شالی بود یک سال من به اتفاق پدر و چند نفر از اهالی روستا برای درو شالی به ترکمن صحرا رفته بودیم ، ترکمن ها در آن دوره همه تفنگ داشتند و مردم از آنها می ترسیدند ، ما به ناچار در یک مزرعه شروع به درو شالی کردیم ، مزرعه دار یک مرد میانسال ترکمن بود و هر روز با تفنگ بالای سر ما می ایستاد و تهدید می کرد که اگر کارمان را به درستی انجام ندهیم ما را خواهد کشت ، ما از اذان صبح تا غروب آفتاب با وجود اینکه روزه داشتیم کار کردیم و پس از خوردن افطاری مختصری رفتیم که بخوابیم ، مرد ترکمن به ما گفت که :« شما باید روی پشت بام خانه بخوابید و حق ندارید تا صبح از روی پشت بام پایین بیایید » و تهدید کرد که اگر کسی از شما را ببینم که از پشت پام پایین آمده او را با تیر می زنم ،رختخواب ما را از همان پایین انداخت بالا و خودش رفت توی اتاق پیش خانواده اش ، نیمه های شب دستشویی ام گرفت ، به پدرم گفتم ، پدر م مرد ترکمن را صدا زد و گفت: «پسرم دستشویی داره اجازه بده بیاد پایین» ، مرد ترکمن گفت : «نه اجازه نمی دهم بهش بگو خودش را نگهداره صبح شد بیاد پایین دستشویی کنه »، اما من نمیتوانستم خودمو نگه دارم پدرم گفت :« پشتتو به ما کن و دستششویی کن ، من هم پشتمو به بقیه کردم و روی لحاف و متکا دستشویی کردم ،صبح که پایین آمدیم رختخواب را به زن مرد ترکمن دادیم ، زن گفت چرا متکا خیسه ؟ پدرم گفت : « از شوهرتان بپرسید دیشب پسرم دستشویی داشت اما او اجازه نداد که ما از پشت بام پایین بیاییم و ناچار پسرم روی  لحاف و متکا دستشویی کرد» ، لحظاتی بعد زن خشمگین پیش شوهرش رفت و شروع به فحاشی به او کرد و دعوای سختی مابین آن دو به وجود آمد ، ما آنها را تماشا می کردیم و به دعوایشان می خندیدیم ، از آن شب به بعد دیگر مرد ترکمن به ما یک اتاق داد و به ما اجازه داد که شب برای قضای حاجت بیرون برویم .

 

کشتی با پلنگ :

خاطره کشتی گرفتن یکی از اهالی روستا به نام خلیل الله با پلنگ بوسیله چند تن از پیران روستا نقل شده است که در اینجا از زبان آنها بیان می کنیم :

       نامش خلیل الله بود اما همه او را داش خلیل صدا می زدند ، توی روستا هیکلش از همه درشت تر بود ، بازوانش به کلفتی ران یک مرد معمولی بود ، اما با این وجود مردی خاکی و یتیم نواز بود ، بسیاری از یتیمان گذشته  آبادی که امروزه به سن بلوغ رسیده اند و صاحب همسر و فرزند می باشند از سخاوتمندی های او خاطرات زیادی تعریف می کنند ،با اینکه اجدادش همه اربابان روستا بودند اما او دهقان ساده ای بیش نبود ، تمام دارایی های پدربزرگش از دست رفته بود ، می گویند در زمان قاجار امیر اعظم حاکم ایالت قومس به املاک پدربزرگ وی دست درازی می کند و بخشی از آن را با زور از وی می گیرد و پدربزرگ باقی مانده املاک خود را که شامل مزرعه شیربند نیز می شده وقف آستان امام رضا (ع) می کند ،پدر و مادر پیرش نمی توانستند نداری را تحمل کنند و هنوز در حال و هوای دوران اربابی زندگی می کردند ، داش خلیل با دستان خود لقمه می گرفت و به دهان آنها می گذاشت و نمی گذاشت اندکی احساس فقر ونداری کنند ، هنگامی که بین پدر و مادرش برسر تنها قلیان شان بگو مگو پیش می آید پیاده به شهر می رود و قلیانی دیگر می خرد ، او نمی توانست ببیند به خاطر یک قلیان بین پدر و مادرش کدورت پیش بیاید ، با این که شغل اصلی اش کشاورزی بود  اما بعضی ماه ها بیشتر وقتش را به تقلید از پدرانش به شکار می گذراند ،البته در زمان او هنوز سازمان حفاظت از محیط زیست در کشور شکل نگرفته بود و نیازی هم به آن نبود چرا که جمعیت آدمی اندک بود و جمعیت حیات وحش بسیار و انسان ها نیز قانع بودند و تنها به میزان نیاز خود شکار می کردند، جمعیت آهوان آنقدر زیاد بود که گاه تا داخل روستا و مزارع مردم می آمدند و گرگ ها  و پلنگ ها نیز به دنبال آهوان گاه تا نزدیکی روستا می آمدند ، امروزه به دلیل شکار بی رویه و تغییرات اقلیمی جمعیت حیات وحش بسیار کم شده و بسیاری از گونه ها در خطر انقراض قرار گرفته اند ،بی گمان داش خلیل نیز اگر امروز زنده بود، جزو طرفداران سرسخت محیط زیست می شد و از شکار کناره می گرفت ، او در آن زمان همیشه تنها به شکار می رفت و گاه تا چند هفته در کوه به انتظار شکار می نشست ، اما هیچ وقت دست خالی به روستا بر نمی گشت ، پس از بازگشت از شکار ،  گوشت شکار را بین همه اهالی تقسیم می کرد و سهم اندکی را برای خانواده خود نگه می داشت ، شکار های او بیشترشامل : آهو ،کل و قوچ بود البته یکی دوبار پلنگ هم شکار کرده بود و به گفته خودش آنها را هنگام حمله و به دلیل دفاع از خودش مجبور شده بود شکار کند ، اهالی اورا خیلی قبول داشتند  و به گفته مرحوم محمد رضا ملک محمدی  حتی یکبار او را به عنوان کدخدا ی روستا به مسئولین شهرستان معرفی کردند اما به دلیل نداشتن سواد خواندن و نوشتن مسئولین پیشنهاد اهالی روستا را نپذیرفتند ، شرح دلیری و تنومندی داش خلیل تنها در روستای طاق نبود بلکه اهالی روستا های مجاور نیز کم و بیش از آن با خبر بودند ، تا اینکه یک روز اتفاقی افتاد، خبر آوردند که یک پلنگ وارد روستای بق شده است و دارد در کوچه های روستا پرسه می زند ، این اتفاق بسیار نادر بود ، چراکه جای پلنگ در کوهستان بود و هرگزوارد دشت و آن هم یک روستا نمی شد، چرا که پلنگ موجودی منزوی می باشد از آدمی گریزان است ، به تنهایی به شکار می رود و شکارش را نیز با هیچ کس شریک نمی شود ، او در کمینگاه به انتظار می نشیند و شکار بی خبراز همه جا را غافلگیر می کند و سپس شکارش را به بلندی میکشد و می خورد ، او روی طعمه اش بسیار حساس است و هیچ کس جرات ندارد به طعمه یک پلنگ نزدیک شود ، اهالی بق با دیدن پلنگ همه به خانه های خود پناه بردند و کلون درب خانه ها را انداختند ، چند تن از اهالی بق با آشنایی قبلی که با داش خلیل داشتند به سراغ او آمدند ، داش خلیل چارقش را به پا کرد و کلاه نمدی اش را به سر و تفنگ سر پرش را پر کرد و به دوش انداخت و سوار اسب شد و از میان بر به سمت روستای بق به راه افتاد ، در بین راه چند تن از اهالی بق با او همراه شدند و هر قدر که نزدیک تر می شد بر تعداد آنها نیز افزوده می شد تا اینکه داش خلیل در میدانگاه روستا پلنگ را به دام انداخت، او در حالی که تنها چند متر بیشتر با پلنگ فاصله نداشت یک چشم خود را بست وبین دوچشم پلنگ را نشانه گرفت و ماشه را کشید ، اما هیچ صدایی از تفنگ برنخواست ،گویا باروت تفنگ در هوای نمناک پاییزی نم کشیده بود ، دوباره ماشه را کشید اما فایده ای نداشت ، پلنگ که گویا احساس کرده بود داش خلیل قصد کشتنش را دارد با دو خیز خود را به او رساند و سر داش خلیل را بین دهان خود گرفت و پوست سرش را کامل کند ، خون زیادی به زمین ریخت ، مردم وحشت زده شدند و با گفتن یک یا حسین به سمت خانه های خود فرار کردند، پلنگ این بار بازوی داش خلیل را به دندان گرفت ، داش خلیل بدن خود را زیر هیکل پلنگ جابه جا کرد و توانست بازوی خود را آزاد کند سپس به سرعت با یک دست  قنداق تفنگش را در گلوی پلنگ فرو کرد وبا دست دیگرش گلوی پلنگ را فشرد تا چند دقیقه با تمام نیروی این کاررا ادامه داد و پلنگ که دیگر دهانش درگیر قنداق تفنگ بود با پنجه هایش شروع به خراشیدن سینه داش خلیل کرد بعد از حدود پانزده دقیقه پلنگ و داش خلیل هر دو بر روی زمین افتادند ، هیچ کس نمی دانست که آنها زنده اند یا مرده تا اینکه یکی از جوانان روستا با تفنگش جلو آمد ودید پلنگ مرده اما داش خلیل هنوز دارد نفس می کشد او را به سرعت سوار اسب کردند و به بیمارستان رساندند ، داش خلیل موقعی که در بیمارستان بود همه از زنده ماندنش حیرت کردند ، چرا که پوست سرش کامل کنده شده بود و جای دندان های پلنگ بر روی جمجمه اش دیده می شد ، به زودی خبر کشتی یک روستایی با پلنگ دهان به دهان گشت وبه اندک رسانه های کشور رسید ، بطوریکه برخی از اهالی که تازه برای خود یک رادیوی لامپی خریده بودند خبر آن را توانستند از رادیو نیز بشنوند ،بعد از آن حادثه داش خلیل باز هم به شکار رفت و سالها زنده ماند تا اینکه در سن 103 سالگی به دیار باقی شتافت و در روستای طاق به خاک سپرده شد، بعد از او هیچ کس نتوانست جایش را پر کند و روستا تا به امروز جوانی به شجاعت ،دلیری و تنومندی او ندیده است ، امروزه هرچند سالها ست که از مرگش می گذرد اما یادش همواره در دل اهالی روستا باقی خواهد ماند و در شجاعت و سخاوت الگوی جوانان روستا می باشد.

آمدن روسها به روستا:

   این خاطره را سید رضای میرکمالی از زبان پدر بزرگش سید عسکری نقل می کند ، زمان داستان مربوط است به جنگ جهانی اول که روس ها شمال کشور را اشغال کرده بودند :

من 16 الی 17 سال داشتم که روس ها بالای روستای طاق در بیابان چادر زدند و برای تهیه علوفه و همچنین غذای خود به داخل روستا آمدند ، در داخل روستا به یک جوان شیرین عقل بر خورد می کنند و از وی سراغ خانه کد خدا را می گیرند ، جوان به آنها می گوید : با کدخدا چه کار دارید ؟  سرباز روس می گوید : «می خواهیم از او علوفه و غذا بگیریم ».جوان می گوید :« ما خودمان غذا نداریم آن وقت به شما گردن کلفت های مفت خور غذا بدهیم ؟ »  سپس جوان با چوبدست به پای سرباز می زند و او را از اسب به پایین می اندازد ، دیگر سرباز های روس جوان را  می گیرند و اورا به اردوگاه می برند و ماجرا را برای افسر روس تعریف می کنند ، افسر فردی را به روستا نزد کدخدا می فرستد تا به ماجرا رسیدگی کند ، سرباز پس از پرس و جوی بسیار خانه کدخدا را پیدا می کند و ماجرا را برای وی شرح می دهد ،کدخدا که راه چاره ای به ذهنش نمی رسد ، فردی را نزد ارازوردی خان می فرستد ، ارازوردی که پیرمردی درشت اندام و  ریش سفید بود سوار بر اسب نزد کدخدا می آید و پس از سلام واحوال پرسی و نوشیدن یک استکان چای  ، کدخدا ماجرا را تمام و کمال برای وی تعریف می کند ، اراز وردی می گوید : «به دیده منت فردا صبح به اردوگاه روس ها می روم و مساله را حل می کنم »، اراز وردی بعد از خدا حافظی لگام اسبش را کشید و از خانه کدخدا به خانه خود رفت ، تا اذان صبح فکر کرد و بعد از شنیدن اذان وضو گرفت و نماز خواند و پس از نوشیدن یک استکان چای ، تفنگ خود را برداشت و آن را با باروت و ساچمه پر کرد و اسب خود را زین کرد و به طرف اردوگاه روس ها راه افتاد ، هوا تازه روشن شده بود که به اردوگاه رسید با شنیدن صدای ایست سرباز روس از اسب پیاده شد و پس از معرفی خود گفت که:« برای وساطت آمده ام »، جوان روستایی که به گاری بسته شده بود و کتک زیادی خورده بود با شنیدن صدای ارازوردی خیلی خوشحال شد و داد زد :«خان کمکم کن» ، اراز وردی نگاهی به جوان انداخت اما حرفی نزد او را به نزد افسر روس که خوابیده بود بردند ، افسر از خواب برخواست و گفت : «عجب مردم بی ملاحظه ای هستند ، سرباز ما را کتک زده زده اند و حالا نمی گذارند بخوابیم ». ارازوردی داخل چادر افسر شد و بعد از سلام در گوشه ای از چادر نشست ،افسر که تا به حال فردی به این دلیری ندیده بود ، نگاهی به اراز وردی خان و تفنگ او انداخت و بعد از چند لحظه روی تخت خود نشست و به اراز وردی گفت :« خوب اسمت چیست ؟ آیا خبر داری که روستایی شما پای سرباز ما را شکسته است». 

اراز وردی : «همه ماجرا را می دانم، این جوان روستایی مجنون است ، لطفا او را عفو فرمایید».

افسر : «خیر او را تنبیه می کنم تا عبرت همه شما روستا یی ها شود ، مگر اینکه آذوقه ما را بدهید».

اراز وردی : « بیا یک مسابقه بدهیم ، اگر سرباز های شما مرا شکست دادند ، اسب و تفنگ خود را می دهم و به علاوه آذوقه  سرباز ها و اسب هایتان را نیز می دهم ولی اگر من برنده شدم این جوان روستایی را به من ببخشید » . 

افسر  چند دقیقه فکر کرد و پیشنهاد اراز وردی را پذیرفت سپس از چادر بیرون آمد و یکی از سرباز های خود را که تیر انداز ماهری بود صدا زد و گفت :« بیا با این مرد مسابقه بده ». سرباز آمد و بعد از احترام آماده تیر اندازی شد ، افسر روس گفت : «یک شیشه شراب بیاورید و آن را روی یک تخته سنگ بگذارید».

ارازوردی :« نه» 

افسر : « ترسیدی ؟»

ارازوردی :« نه یک سکه بگذاریم».

افسر : « باشه ، بزار».

اراز وردی یک سکه برداشت و به جای شیشه گذاشت و عقب آمد و به سرباز روس گفت :« تو اول شلیک می کنی یا من شلیک کنم ؟ هر کدام دو تیر»

افسر روس گفت :« سرباز ، می خواهم با این تیر این پول را بزنی ، جایزه بزرگی نزد من داری.»

سرباز آب دهانش را قورت داد و ماشه را کشید اما گلوله به هدف نخورد ، دوباره تفنگ را پر کرد ولی باز هم نتوانست. 

افسر روس : «خاک بر سرت ، خوب حالا نوبته ارازوردیه ببینم چکار می کنه».

اراز وردی قنداق تفنگ را محکم به شانه اش چسباند و ماشه را کشید ، گلوله مستقیم به وسط سکه خورد و آن را له کرد ، اردوگاه به هلهله افتاد و سربازها شروع به سوت زدن کردند.

اراز وردی گفت :« طبق قراری که با هم داشتیم من این جوان را با خودم می برم و به شما لازم است که بگویم حد اقل  20 نفر تیر انداز داخل روستا هستند که  بهتر از من تیر اندازی می کنند و من در برابر آنها شاگرد حساب می شوم».

افسر :« ما طبق قول خودمان این فرد روستایی را به شما می بخشیم و فردا از این روستا می رویم ، فقط امروز برای ما آذوقه بفرستید ، پولش را هم می دهیم».

اراز وردی قبول کرد و با چند سرباز به آبادی آمد و مقداری آذوقه به سربازها داد و پولش را گرفت و جوان روستایی را هم به خانواده اش تحویل داد ، همه آبادی غرق شادی شدند و  از ارازوردی تشکر کردند.